ایستگاهِ آخر
حس می کنم از جایی که باید باشم خیلی دورم. حتا نمی دانم کجا باید باشم. هر چقدر چشم می گردانم و دست هام را سایبان چشمم می کنم، باز هم چیزی نمی بینم. چیزهایی می بینم اما نمی دانم این ها هیچ کدام «آن جایی که باید باشم» هستند یا نه. هنوز نمی دانم وقتی به کجا رسیدم باید بگویم «هِی پسر! این جا همونجاییه که دنبالش بودی!» و بار زمین بگذارم.
شاید آدم های زیادی باشند که این حس را تجربه کرده اند، شاید هم من زیادی اسیر احساساتِ جورواجورم. اما این را خوب می دانم که «الان» حس همان آدمی را دارم که پا گذاشته توی یک اتوبوس، توی شهری غریب، روی پله ی دم در استاده و در هر ایستگاه که اتوبوس می ایستد، سرک می کشد و دِل دِل می کند که پا بگذارد زمین یا نه. آخر کار منصرف می شود، راننده با غیظ نگاهش می کند و راه می افتد تا ایستگاه بعد که دوباره سرک بکشد و ببیند اینجا جایی است که باید بگوید «هِی پسر... همینجا وایمیسم...» یا نه.
- ۹۶/۰۳/۲۷