نِوِشت

و اوست که "نِوِشت" تا ما از رویِ آن زندگی کنیم...

و اوست که "نِوِشت" تا ما از رویِ آن زندگی کنیم...

نِوِشت

نوشتن هیچ وقت برای من دوایِ درد و باعث آرامش نیست. که سر آغاز ایجاد دردی نو است. نوشتن تنها یک انتقال است. انتقالِ درد از خود و درون به جامعه. حالا بسته به جایگاه و تعداد مخاطبانت، این درد می تواند به یک جمعیت چند ده میلیونی تسری پیدا کند و یا تنها تعدادی کمتر از انگشتان یک دست با تو شریک شوند.
چه خوانندگانت سر به فلک بکشد و چه تویِ یک اتاق دو در سه جا بشوند، هیچ کدام وظیفه ای که رویِ دوش یک نویسنده است را کم نمی کند. که نویسنده باید زبانِ گویایِ جامعه ی خویش باشد.

مطالب پربحث‌تر

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

پنچشنبه فیروزه ای

بعد نوشت: قرار بود این متن ایمیلی باشد به خانم عرفانی.ایمیلشان را پیدا نکردم و مجبور شدم اینجا بگذارم تا بخوانند.

خانم عرفانی، سلام.
قبل از اینکه شروع به صحبت در مورد کتاب جدیدتان، «پنج¬شنبه فیروزه¬ای» چند جمله ای در مورد «لبخند مسیح» و آشناییم با شما بگم.
دبیرستانی بودم که یک روز از کتابخانه ی مدرسه «لبخند مسیح» رو گرفتم. از معدود کتاب های شب تا صبحی بود. شب تا صبح خواندمش و فردا سر کلاس ها چرت می زدم. اما راضی بودم. آن قدر که به همه معرفیش کردم و چندتایی خریدم و هدیه دادم. همان هم باعث شد به «از جنس خدا» برسم و همه ی پست ها را بخونم. و تا الان هم ادامه اش بدم. هر چند هیچ وقت کامنتی نگذاشتم...
هدیه ولنتاین را هم به مصیبتی گیر آوردم و هیچ جا پیدا نمی شد و ...  بگذریم!
پنج شنبه ی فیروزه ای هم نمونه ای بود که نشر نیستان برای کتاب فروشی فرستاده بود و تقریبا از فروشنده قاپیدمش!
با کلی شوق و ذوق شروع کردم به خواندنش. اما ...
اگر اجازه بدهید چند جمله ای در مورد کار بگویم.
1-    اینکه روایت داستان از زبان چند نفر بیان شود، تکنیک خوبی است، اما به شرطی که خوب از کار در بیاید. یک نگاهی به نمونه های خارجی (گور به گور – خشم و هیاهو) و یا وطنی (من او) بیاندازید. زبان روایت بسته به گوینده تغییر می کند. اما در پنج شنبه ی فیروزه ای همان روایت ساده و صمیمی – که انصافا بی نظیر است- چه از زبان غزاله و چه از زبان سلمان ادامه پیدا می کند. داستان کاملا یک دست است و اگر ستاره های جدا کننده و المان های دیگری مثل شهاب و صدف نبودند خواننده هیچ گاه متوجه تغییر راوی نمیشد. من واقعا اول فصل ها نمی دانستم دارم از زبان غزاله می خوانم یا سلمان چون آن ستاره های جدا کننده هم نبود که بفهمم راوی عوض شده یا نه. ذیل همین عنوان ادامه بدهم که انصافا دیگر از زبان پسرها چیزی ننویسید. دخترانه می شود!! ولی روایت های دخترانه تان واقعا بی نظیر است.
2-    این که برای چیزی که دوست داریم تبلیغ کنیم خیلی خوب است.  هدف همه ی ما بچه مذهبی ها همین است. اما واقعا این که «ادب فنای مقربان» را واو به واو توی کتاب بنویسیم کار درستی است؟! به «داستان» ضربه ای وارد نمی کند؟! من خودم مرید حضرت آیت الله جوادی هستم، قلم شما را هم دوست دارم و از سر محبت این حرف را می زنم، که در داستان آوردن عین به عین یک کتاب کار درستی است؟! نمی شد به زبان دیگری این کتاب را معرفی کرد؟! نمونه ی داخلی و خارجی زیاد است، اما دست به نقد آخرین کتاب موراکامی را ببینید (سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش) چطور یک قطعه ی موسیقی را در سراسر اثر می نوازد و تبلیغ می کند اما این قدر توی ذوق نمی زند. در مورد زیارت جامعه کبیره هم... آیا لازم است متن زیارت را توی کار بیاوریم؟! آن هم متن های چند خطی! من که با زیارت جامعه آشنا هستم می فهمم و می توانم بخوانم. یکی که زیارت جامعه را تا به حال نخوانده، می تواند دو سه خط عربی را پشت سر هم بخواند و باز هم دنبال ادامه ی داستان باشد؟! یا در بهترین حالت، اگر نگوییم کتاب را می بندد، از این جاهای کتاب می گذرد؟! نمی شد خیلی بهتر زیارت جامعه را تبلیغ کرد که کسی که نخوانده ترغیب شود به یک بار خواندنش و البته بفهمد که ترجمه ی کتب ادعیه حرم، مزخرف ترین ترجمه ی ممکن است؟
3-    من به ابراهیم هادی علاقه ی خاصی دارم. به شدت دوستش دارم و یکی از الگوهای زندگی من است. اما اینقدر رو؟! اینقدر رو شهیدی را می آورند داخل داستان؟!  خودتان را بگذارید جای کسی که تا به حال اسم ابراهیم هادی هم به گوشش نخورده. چیزی از کوتاه کردن مو و ... می فهمد؟! به دو تا آوردن نام شهید در نمونه های وطنی نگاه کنید (من او – طوفان دیگری در راه است) شهید را در داخل متن طوری جاساز کرده اند که حتا اگر نشناسیشان هم می فهمی آدم بزرگی بوده. نه اینکه من اگر کتاب «سلام بر ابراهیم» را نخوانده باشم و عکس ابراهیم هادی روی دیوار اتوبان را ندیده باشم نفهمم سلمان چه می گوید.
4-    کتاب بی هیچ روند مشخصی فصل بندی شده. فصل بندی هیچ مبنای مشخصی ندارد. نه بر اساس روز است ، نه بر اساس راوی و نه بر اساس اتفاق! انگار همینجوری هر وقت حوصله تان سر رفته فصل جدیدی باز کردید و ادامه ی داستان را نوشتید!
5-    می فهمیم که داستان حاصل نوشته های سلمان و غزاله بعد از ازدواج است. خب اگر این ها قبل از ازدواج این متن ها را نوشته اند که کنار هم گذاشته شود، پس چرا خبری از آن ایمیل ها نیست؟ و دوم اینکه داستان تمام نمی شود. یعنی وقتی ما این را به مخاطب القا می کنیم که این کتاب حاصل جمع آوری نوشته های این دو نفر است ، خب پس باید داستان به این جا هم برسد که چه شد به هم رسیدند و چرا این کتاب نوشته شد و ... اگر این موضوع مطرح نمی شد و ما نمی فهمیدیم که این نوشته ها چنین داستانی دارند، پایان بندی کتاب خیلی خوب بود، اما وقتی این موضوع را مطرح می کنید و البته گره جدیدی هم می زنید (خواستگاری شهاب) این توقع می رود که داستان با باز شدن این گره ها تمام شود. (گره مهریه و گره خواستگاری شهاب)
6-    هیچ وقت فکر کردید روایت بیرون آمدن سلمان از آن خانه را هم باید یک جایی توی کار می آوردید؟ً
7-    دو تا غلط املایی هم کار داشت که خب، مهم نیست در ضمن دانشکده فلسفه و کلاس هنری؟!؟!
ببخشید از این حرف های تند و تیز. من همچنان از جنس خدا را می خوانم، اینستاگرام شما و آقای موذن زاده را دنبال می کنم و طرفدار پر و پاقرص شما و قلمتان هستم و می مانم. اما پنج شنبه ی فیروزه ای به نظرم یک نقطه ی منفی توی کارنامه ی شماست. کاش سریع یک کار جدید، هر چند کوتاه، بنویسید تا این کتاب پشت آن پنهان شود و اصلا دیده نشود.
امیدوارم ناراحت نشده باشید.
همواره برقرار بوده و بزرگ شدن و موفقیت دخترانتان را به چشم ببینید ان شا الله


Instagram