نِوِشت

و اوست که "نِوِشت" تا ما از رویِ آن زندگی کنیم...

و اوست که "نِوِشت" تا ما از رویِ آن زندگی کنیم...

نِوِشت

نوشتن هیچ وقت برای من دوایِ درد و باعث آرامش نیست. که سر آغاز ایجاد دردی نو است. نوشتن تنها یک انتقال است. انتقالِ درد از خود و درون به جامعه. حالا بسته به جایگاه و تعداد مخاطبانت، این درد می تواند به یک جمعیت چند ده میلیونی تسری پیدا کند و یا تنها تعدادی کمتر از انگشتان یک دست با تو شریک شوند.
چه خوانندگانت سر به فلک بکشد و چه تویِ یک اتاق دو در سه جا بشوند، هیچ کدام وظیفه ای که رویِ دوش یک نویسنده است را کم نمی کند. که نویسنده باید زبانِ گویایِ جامعه ی خویش باشد.

مطالب پربحث‌تر

پیراهن مشکی دوست داشتنی من

فکر کنم از بعدِ فاطمیه سال 90 بود که شد لباس مشکی همیشگیِ من. بعد از اینکه لباس مشکیِ قبلی – که آن را هم خیلی دوستش داشتم- پاره شد و با همه ی هنرنمایی های خیاطانه ی مامان مثل روز اولش نشد .

این یکی لباسم را هم مثل بقیه ی لباس ها مامان خریده بود. از سفر کربلای دو نفره ی خودشان که با بابا داشتند. حقیقتش حافظه ام اینقدر ها خوب نیست که یادم بماند تاریخ سفرشان کِی بود، اما فکر کنم اولین سفری بود که مامان راضی شده بود بدون بچه هایش برود. بعدها البته نرم تر شد و چند تایی سفر مجردی با بابا رفت و ما را قال گذاشت.

اولین بار اردیبهشت 91 بود که پوشیدمش. توی مدینه بودیم و فاطمیه ی دوم. روز شهادت با همین لباس مشکی از بقیع بیرونم انداختند –به جرم مشکی پوشی- حالا که فکر می کنم شاید هم همان لباسِ پاره ی وصله شده را پوشیده بودم. باید عکس هایش را نگاه کنم. اما چیزی که مطمئنم این است که از همان وقت ها این لباس مشکی شد لباس مشکیِ همیشگی من.

همیشه جای خاص خودش را داشت. کنار شالِ عزای «امیری حسین...» آویزانش می کردم ، شلوار سیاهی – که آن هم روزهای آخرش را می گذراند- را می گذاشتم کنارش و چشم انتظار ِ روضه ای بودم تا تنش کنم.

توی این دو سال و نیمی که از پوشیدنش می گذشت، انصافا مردی کرد. دهه های محرم تاب می آرود، روضه های فاطمیه تاب می آورد اما آب شدنش را خودم به چشم می دیدم. به چشم دیدم که بعدِ اربعین 92 که تمام سفر تنم بود لاغر تر شده بود. نازک تر شده بود. دل­شکسته تر شده بود.

امسال توی محرم حس می کردم دارد آبروداری می کند. حس می کردم هر آن است که پاره شود. که کم بیاورد و دیگر نشانِ ماتمم نباشد اما ماند. ماند و دلخوشم کرد به فاطمیه. به محرم سال بعد. تویِ سفر اربعین امسال هم خیلی هوایش را داشتم. سعی کردم از گل نازک تر بهش نگویم تا مبادا چینی نازک تنهاییش ترک بردارد. اما می دیدمش شکسته تر شده. روضه ها رویش اثر کرده بود. پیر شده بود. اما با همه ی پیری تا ته سفر دوام آورد.

خوشحال شده بودم که امسال دارمش. گفتم لباسی که پنجاه و چند روز دوام آورده، چند روز آخر صفر را هم دوام می آورد و سال بعد باز با یادِ روضه هایی که شنیده دلم را آتش می زند.

امام رئوف که با پای پیاده من را به سوی خودش کشید، دیدم که دلِ لباس بی نوا هم رفت. یادم افتاد مشهد ندیده. لباسی که همه جا رفته بود. ار بقیعِ روز شهادت تا کربلای اربعین، نامردی بود مشهدِ 28 صفر را نبیند.

پوشیدمش و راه افتادم. اما لباسِ مشکی دوست داشتنی من خودداری یادش رفته بود. وسطِ راهِ رسیدن به حریمِ امنِ رضا(ع) پاره شد.

باورم نمی شد لباسی که این همه سختی کشیده باشد، این همه راه را آمده باشد، اینجا، وسطِ راه ، دل از دست بدهد و پاره شود.

می گویند نهایتِ طلبِ عاشق، وصال است. حیف بود به وصال نمی رسید. هر چند وسطِ راه کنج کیفم جا خوش کرده بود – برای حرف های مسخره ای از بابِ زشت بودن لباس پاره پوشیدن- اما دور از جوانمردی بود همینجور رهایش کنم.

روز شهادت، برای آخرین بار پوشیدمش. تا حرم بردمش و بعد یک جایی که کسی نبیند، خیلی محترمانه درش آوردم. بوسیدمش و گرفتم توی مشتم.حق این بود جایی جا خوش کند که همه ی این سال ها به شوقش خودداری کرده بود.روی ضریح. کنار خیل پارچه ها ، لباس ها و شال هایی که امام رضایی شده بودند....

  • محمد حیدری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Instagram