دلم نصفه شبی هوای حرف زدن کرده. بیا با هم چند کلمه ای حرف بزنیم. اینقدر زل نزن. می دانی که هنوز از چشم هات خجالت می کشم. نگاهت خیره که می ماند اصلا نمی شود تحملشان کرد. آتش می شوند، می سوزانند و کلمات یادم می رود.
صدبار خواستم گلایه هایم را بنویسم و وقتی نشستم روبروت از رو بخوانمشان اما هر بار خجالت کشیدم، از همین آتش نگاهت. کم زل بزن تا بتوانم دو کلمه گلایه کنم. بشود دو تا داد و بی داد سرت زد. آخ که آن قدر هوس کرده ام غرهای الکی بزنم، همینجوری الکی به همه چیز گیر بدهم؛ به سردی و گرمی هوا، به چین های بیش از حد پرده ی اتاق، به فیلم های مزخرف تلویزیون ...
دلم گلایه می خواهد، می فهمی؟ دلم می خواهد تو هم عصبانی بشوی و یک دادی بزنی ، داد هم نمی زنی لااقل زیر لب اه و پوفی کنی ، غر بزنی... کم کمش که می توانم توقع داشته باشم رو برگردانی و نگاهم نکنی؟ آن هم این قدر خیره و آرام.
یک چیزی بگو. یک کاری بکن. من هر روز همه کار می کنم تا تو تکانی بخوری. تا باز لمست کنم. برای ساعتی، دقیقه ای، حتا برای ثانیه ای ... فقط باش. جوری که بودنت را بتوانم به همه نشان بدهم نه این که اینقدر آرام و بی صدا -مثل گذر نسیم- از کنارم عبور کنی و من فقط وقتی متوجه رد شدنت بشوم که یک حس آرامشی وجودم را توی خودش حل می کند.
بیا کمی بد شو. کمی خوب شو. کمی تکان بخور. بیا و یک جور دیگر باش، اصلا هر جور که می خواهی فقط باش برای لحظه ای تا من یک بار دیگر به همه نشان بدهم که هستی. که همیشه هستی تا شاید این احمق ها که به خزعبلاتی مثل بُعد زمان و مکان معتقدند... ولشان کن. اصلا زل بزن. تا ابد.بگذار همیشه میهمان چشم هات باشم.چشم های آرام کننده ات.چشم های زیادی آرام کننده ات...
دلم برایت تنگ شده. کاش کمی از پشتِ شیشه ی ربان خورده لبخند زدن بلد بودی...
پ.ن:یک نیمه شب نامه ی بی حوصله.وقتی بعدِ مدت ها یک هو یک داستان می افتد توی سرت باید این طوری با سر و ته هم آوردنش این حس درونی را سرکوب کرد:)
پ.ن:تو همانی که دلم لک زده لبخندش را ...
- ۹۳/۱۱/۱۴