نِوِشت

و اوست که "نِوِشت" تا ما از رویِ آن زندگی کنیم...

و اوست که "نِوِشت" تا ما از رویِ آن زندگی کنیم...

نِوِشت

نوشتن هیچ وقت برای من دوایِ درد و باعث آرامش نیست. که سر آغاز ایجاد دردی نو است. نوشتن تنها یک انتقال است. انتقالِ درد از خود و درون به جامعه. حالا بسته به جایگاه و تعداد مخاطبانت، این درد می تواند به یک جمعیت چند ده میلیونی تسری پیدا کند و یا تنها تعدادی کمتر از انگشتان یک دست با تو شریک شوند.
چه خوانندگانت سر به فلک بکشد و چه تویِ یک اتاق دو در سه جا بشوند، هیچ کدام وظیفه ای که رویِ دوش یک نویسنده است را کم نمی کند. که نویسنده باید زبانِ گویایِ جامعه ی خویش باشد.

مطالب پربحث‌تر

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

چطور آدم ها عوض می شوند یا چرا بادیگارد فیلم خوبی نیست!

حقیقتش می خواستم در مورد بادیگارد بنویسم. در مورد این اثر به شدت ضعیف که علی رغم فضا سازی رسانه ای، واقعا چیزی برای گفتن نداشت. با اطمینان می گویم که اگر متولی این فیلم «سازمان رسانه ای اوج» یا همان «سپاه» نبود، همان بلایی که سر «گزارش یک جشن» آورده شد، بر سر این نیز می آمد.

اما ورق جور دیگری رقم خورد. به جای اینکه در مورد این فیلم بنویسم، جالا ذهنم را چیز دیگری پر کرده است. قصه از این قرار است که اجبارا توفیق شد یکی از دوستان قدیمی را ببینم. کسی که روزگاری به من می گفت «داداش» و البته از آن سنخ آدم ها نبود که «داداش، داداش...» گفتن ورد زبانش باشد. من شاید در دوره ای - که خیلی هم دور نیست-  صمیمی ترین دوستش بودم. حرف هایش را علی رغم تفاوت های بنیادی مان به من می زد و در کل خوش می گذشت. هر چند بعضی جاها خیلی اذیت می شدم ،اما خب، دوستی یعنی همین.

گذشت و گذشت و آدمی زاد دورتر شد... از هم دورتر شدیم هم به مسافتِ جغرافیایی و هم به لحاظ فکری. دانشگاه شاید اینطور با ما کرد. نه با ما دوتا، که با همه ی بچه های دبیرستان. به طوری که امروز وقتی توی یک گروه تلگرامی هم هستیم، نمی توانیم با هم زندگی کنیم، آن هم مایی که هفت سال هر روز صبحمان با سلام به هم شروع می شد.

الغرض، این عوض شدن ها، دور شدن ها، به مذاق من اصلا خوش نمی آید. حسرت می خورم هر بار که از رفقای قدیمی بی خبرتر می شوم، یا رابطه شان سردتر می شود، یا خبرشان را می شنوم که پرواز کرده اند به ینگه دنیا برای تحصیلات عالیه...

Instagram