نه که اینجا را یادم رفته باشد، یا با زیاد شدن دلمشغولی ها از خیالِ نوشتن گذشته باشم.نه! هم حرف برای زدن زیاد است و هم هنوز هر چند روز یک بار به اینجا سر میزنم و دیوارهایش را میبینم. هنوز هم برایم «نویسنده بودن» شیرین ترین کار دنیاست و چه حیف که گاهی وقتها باید روی نفس پا گذاشت و از خیر شیرینیها گذشت.
بیشتر از همه تقصیر خودم است. به روز کردن وبلاگ با نوشته های شخصی شاید روزانه نیم ساعت هم وقت نگیرد، اما همین را هم از خودم بی رحمانه دریغ میکنم. دریغ میکنم و به ادامهی زندگی میپردازم. با دنیای آدم بزرگها دست و پنجه نرم میکنم و فکر پایان نامه و کنکور دکترا توی سرم میچرخد. درس میخوانم و به کارکردن فکر میکنم. به کارهایی که روی دوشم مانده و تماس هایی که هرروز گرفته میشود تا میزان پیشرفت کار را بپرسند.
نوشتن را از خودم دریغ میکنم. خواندن را از خودم دور میکنم؛ به امید روزهای بعد. به امید روزهایی که خیال، آسوده تر است.دریغی که شاید نتیجه ای هم ندهد. اما خوب میدانم که نوشتن مادری است که دستِ آخر فرزندانش را به سوی خودش میکشد. زندگی برای من بدون نوشتن معنا ندارد. حتا این روزها که کتاب های قصه توی قفسه شان خاک میخورد، وبلاگ ها رها میشوند و حرف ها توی گلو میمانند.