نِوِشت

و اوست که "نِوِشت" تا ما از رویِ آن زندگی کنیم...

و اوست که "نِوِشت" تا ما از رویِ آن زندگی کنیم...

نِوِشت

نوشتن هیچ وقت برای من دوایِ درد و باعث آرامش نیست. که سر آغاز ایجاد دردی نو است. نوشتن تنها یک انتقال است. انتقالِ درد از خود و درون به جامعه. حالا بسته به جایگاه و تعداد مخاطبانت، این درد می تواند به یک جمعیت چند ده میلیونی تسری پیدا کند و یا تنها تعدادی کمتر از انگشتان یک دست با تو شریک شوند.
چه خوانندگانت سر به فلک بکشد و چه تویِ یک اتاق دو در سه جا بشوند، هیچ کدام وظیفه ای که رویِ دوش یک نویسنده است را کم نمی کند. که نویسنده باید زبانِ گویایِ جامعه ی خویش باشد.

مطالب پربحث‌تر

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

اَطْوَلُ النَّاسِ اَمَلا اَسْوَئُهُمْ عَمَلا

آدم دلنوشته بازی نیستم. از این مسخره بازی ها هیچ خوشم نیامده. شده که گه گاه، در عنفوانِ نوجوانی از سر تقلید، حسادت یا اثباتِ خود، چیزکی جایی نوشته باشم، اما هیچ وقت نه به دِلِ خودم نشسته اند و نه جایی در ذهنم دارند. همیشه خودم را آدمِ «داستان نویسی» و «یادداشت نویسی» دانسته ام؛ یادداشت نویسی برای آن که حرف هایم را بزنم و به زور توی کله ی آدم ها فرو کنم و قصه نویسی لابد برای آن که دِلم اینطور می خواهد و از این طریق شاید آن حجمِ عظیمِ احساسات، که نه توی روضه تخلیه شده و نه ذهنم بی خیالش شده و حتا یک ساعتی بعد از بیدار شدن صبحگاهی و هزار و یک شامورتی انجام دادن، از ذهن نپریده، را یک جوری روی کاغذ بیاورم.

تعارف که نداریم؛ من نه آن آدمِ ساینتیفیکِ دانشگاهی ام، که بنشینم با عینکِ ته استکانی کار علمی انجام دهم و چشم هایم از پسِ معادلاتِ حل شده و حل نشده بزند بیرون و نه آن آدمِ شاعر مسلکی که از مهِ دم صبح قصه درست کنم و شعر بگویم. من نه آن قدر پرتلاشم که قصه هایم را – همان هایی که پیش تر نوشته بودم- دوباره و چندباره بخوانم و غلط گیری کنم و یا دفترچه یادداشت داشته باشم تا ایده های داستان نویسی ام را جایی ثبت و ضبط کنم و بعدها رویشان کار کنم و... و نه آن قدر بی خیال (شاید باید به جای بی خیال بنویسم «واقعی») که بالاخره دستِ از سر آرزوهای محال بردارم.

من عمیقا یک آدم معمولی ام. مثل همه ی آدم های معمولی. مثل همه ی این 8 میلیارد نفر. اما همیشه جایی بوده ام که به من این حسِ «خاص بودن» القا شده. همیشه انگار که دستی من را به سوی غیر معمولی بودن کشانده. از روزهایی که خودم بر طبل خاص بودنم می کوفتم، تا این روزها که علی رغم ادعای «معمولی بودن» هنوز هم می گردم پِی وجه تمایز هایی که نیست. پِی یک سری افتخار و ادعای پوچ و بی حاصل. هنوز هم عمیقا دوست دارم یک روز، یک جلوه‌ی عجیبی از غیرعادی بودنم –خاص بودنم- بروز کند. یک کار عجیب الخلقه ای سر بزند و با تواضع و سر پایین انداختن داد بزنم که «دیدید؟ دیدید؟ من یک آدم معمولی نیستم!! دیدید بالاخره درست درآمد؟ بالاخره خاص بودنم به اثبات رسید!»

...

بعضی ها می گویند این امیدهای واهی، انسان را زنده نگه می دارد، یک روزی بالاخره همین امید جایی جوانه می زند، و رشد می کند و بالاخره یک خروجی از آن در می آید. می گویند فرق آدم های معمولی و غیرمعمولی اصلا در همین امید است. آدم های معمولی از امید و آرزویشان دست می کشند و آدم های خاص!! همچنان در دلشان چراغی روشن دارند که آن ها را هدایت می کند!

بعض های دیگر هم می گویند این آخرین نفس های یک انسان معمولی است. آرزوهای دور و درازیست که هیچ وقت، هیچ جا جز خاک نخواهد دید...

القصه، همچنان یک لنگه پا، تاتی تاتی کنان، بی هدف، گام برمی دارم و فقط با زبان و لابد برای اینکه همه تقصیرها را گردن خدا بیاندازم می گویم «علیه التکلان...»

 

پ.ن: این را با عنوان ده بهمن در لپ تاپم ذخیره کرده بودم. نمی دانم کی و کجا نوشتمش.

Instagram