نِوِشت

و اوست که "نِوِشت" تا ما از رویِ آن زندگی کنیم...

و اوست که "نِوِشت" تا ما از رویِ آن زندگی کنیم...

نِوِشت

نوشتن هیچ وقت برای من دوایِ درد و باعث آرامش نیست. که سر آغاز ایجاد دردی نو است. نوشتن تنها یک انتقال است. انتقالِ درد از خود و درون به جامعه. حالا بسته به جایگاه و تعداد مخاطبانت، این درد می تواند به یک جمعیت چند ده میلیونی تسری پیدا کند و یا تنها تعدادی کمتر از انگشتان یک دست با تو شریک شوند.
چه خوانندگانت سر به فلک بکشد و چه تویِ یک اتاق دو در سه جا بشوند، هیچ کدام وظیفه ای که رویِ دوش یک نویسنده است را کم نمی کند. که نویسنده باید زبانِ گویایِ جامعه ی خویش باشد.

مطالب پربحث‌تر

بهشت

در طلیعه سی سالگی، دارم به این فکر می کنم که چقدر باید بغی داشته باشی و طغیان کنی که خداوند تو را در آتش عذاب بسوزاند.

دخترم، هنوز سه سالش نشده، اما مثل هر بچه دیگری، شیطنت  اذیت دارد. گاهی خیلی اذیت می کند و با من و مادرش مخالفت می کند. بعضی وقت ها بعضی چیزها را پرت می کند و تذکرات و اخم و صدای بلند هم تاثیری بر اصلاح رفتارش ندارد. اما در وسط همه این اذیت ها هم نمی شود تنبیهش کرد. دست رویش بلند کرد. نهایتا چند لحظه رو بر می گرداتی و جواب می دهد «ازم عصبانی هستی؟» یا می گوید «ببخشید» و اصلا خودت پشیمان می شوی از اینکه با بچه تندخویی کردی. رقیق می شوی و در آغوشش می کشی. (و حتا در همان تلاش برای بغل کردن هم بدقلقی می کند و نمی گذارد بغلش کنی :)) )

ما برای خدا، همان بچه سه ساله ایم. نادانیم، جاهلیم. و اگر گناهی می کنیم و خطایی از ما سر می زند، از سر نفهمی است. وگرنه که هیچ وقت نمی خواهیم جلوی خدا، ادعایی کنیم و طغیان داشته باشیم. از کم بودن شعور ماست، اگر کاری می کنیم.

با این وصف، چطور ممکن است که خداوند - که مهربانتر از پدر و مادر است- ما را عذاب دهد و از بهشتش محروم کند...

 

نور وحشت کنندگانِ در تاریکی

چون اینجا را کسی نمی خواند، با خیال راحت می نویسم.

شب های جمعه ای که توفیق، همراهم است و می توانم دعای کمیل بخوانم، در آخرین فرازها، عبارتی است که بی نهایت با آن ارتباط برقرار می کنم.یا نُورَ الْمُسْتَوْحِشینَ فِى الظُّلَمِ.  ای نور آن هایی که در تاریکی، هراسانند. یک ارتباط خوبی بین دلم با ابن عبارت شکل گرفته است، گه گه گاه در کل دعا، فقط همین عبارت را زمزمه می کنم. به راستی آن نوری که ما را در تاریکی ما را از هراس بیرون می آورد کیست؟

من دوست دارم این عبارت را در شان حضرت حسین بن علی(ع) بدانم. ادله ای هم دارم که سعی می کنم به مرور آن را اینجا بنویسم. تا روزی که سر قبرم، قبل از گذاشتن سنگ لحد، برای وحشت من از تاریکی، روضه‌ی «تور المستوحشین فی الظلم» بخوانند.

 

اول:  حسین(ع) چراغ هدایت و کشتی نجات است. و چراغ، در هنگام تاریکی است که به کار می آید. وگرنه وقتی ظلمت نیست، چه نیازی به چراغ است؟

 

دوم: بر مبنای روایتی که در بحار (ج43، ص 272، حدیث 35)، عوالم (ج 17، ص11) و ناسخ التواریخ (صص 11-14) آمده است، از حضرت صدیقه (س) در شرح چگونگی وضع حمل و ولادت اباعبدالله (ع) روایت است که «چون ماه ششم {بارداری} فرا رسید در شب‌های تاریک، از فروغ نور حسین(ع) نیازی به نور چراغی نداشتم». لذا حضرت اباعبدالله از ابتدای خلقت ظاهری نیز، نوری بودند، در جایی که نیاز به چراغ بوده است.و از آن جایی که بر مبنای روایتی از مخالفین،حضرت زهرا(س) خود صاحب نور بوده اند، می توان این برداشت را کرد که نور حضرت اباعبدالله(ع) بیش از نور مادر بزرگوارشان بوده است.

احمد بن سنان قرمانی دمشقی، در کتاب «الاخبار الدول وآثار الاول فی التاریخ» از قول همسر پیامبر و دختر خلیفه اول نقل می کند:«کنا نخیط ونغزل وننظم الإبرة باللیل فی ضوء وجه فاطمة»  ما در شعاع نور صورت فاطمه، در شب تاریک خیاطی ، پشم ریسی و سوزن نخ می‌کردیم.

 

 

اَطْوَلُ النَّاسِ اَمَلا اَسْوَئُهُمْ عَمَلا

آدم دلنوشته بازی نیستم. از این مسخره بازی ها هیچ خوشم نیامده. شده که گه گاه، در عنفوانِ نوجوانی از سر تقلید، حسادت یا اثباتِ خود، چیزکی جایی نوشته باشم، اما هیچ وقت نه به دِلِ خودم نشسته اند و نه جایی در ذهنم دارند. همیشه خودم را آدمِ «داستان نویسی» و «یادداشت نویسی» دانسته ام؛ یادداشت نویسی برای آن که حرف هایم را بزنم و به زور توی کله ی آدم ها فرو کنم و قصه نویسی لابد برای آن که دِلم اینطور می خواهد و از این طریق شاید آن حجمِ عظیمِ احساسات، که نه توی روضه تخلیه شده و نه ذهنم بی خیالش شده و حتا یک ساعتی بعد از بیدار شدن صبحگاهی و هزار و یک شامورتی انجام دادن، از ذهن نپریده، را یک جوری روی کاغذ بیاورم.

تعارف که نداریم؛ من نه آن آدمِ ساینتیفیکِ دانشگاهی ام، که بنشینم با عینکِ ته استکانی کار علمی انجام دهم و چشم هایم از پسِ معادلاتِ حل شده و حل نشده بزند بیرون و نه آن آدمِ شاعر مسلکی که از مهِ دم صبح قصه درست کنم و شعر بگویم. من نه آن قدر پرتلاشم که قصه هایم را – همان هایی که پیش تر نوشته بودم- دوباره و چندباره بخوانم و غلط گیری کنم و یا دفترچه یادداشت داشته باشم تا ایده های داستان نویسی ام را جایی ثبت و ضبط کنم و بعدها رویشان کار کنم و... و نه آن قدر بی خیال (شاید باید به جای بی خیال بنویسم «واقعی») که بالاخره دستِ از سر آرزوهای محال بردارم.

من عمیقا یک آدم معمولی ام. مثل همه ی آدم های معمولی. مثل همه ی این 8 میلیارد نفر. اما همیشه جایی بوده ام که به من این حسِ «خاص بودن» القا شده. همیشه انگار که دستی من را به سوی غیر معمولی بودن کشانده. از روزهایی که خودم بر طبل خاص بودنم می کوفتم، تا این روزها که علی رغم ادعای «معمولی بودن» هنوز هم می گردم پِی وجه تمایز هایی که نیست. پِی یک سری افتخار و ادعای پوچ و بی حاصل. هنوز هم عمیقا دوست دارم یک روز، یک جلوه‌ی عجیبی از غیرعادی بودنم –خاص بودنم- بروز کند. یک کار عجیب الخلقه ای سر بزند و با تواضع و سر پایین انداختن داد بزنم که «دیدید؟ دیدید؟ من یک آدم معمولی نیستم!! دیدید بالاخره درست درآمد؟ بالاخره خاص بودنم به اثبات رسید!»

...

بعضی ها می گویند این امیدهای واهی، انسان را زنده نگه می دارد، یک روزی بالاخره همین امید جایی جوانه می زند، و رشد می کند و بالاخره یک خروجی از آن در می آید. می گویند فرق آدم های معمولی و غیرمعمولی اصلا در همین امید است. آدم های معمولی از امید و آرزویشان دست می کشند و آدم های خاص!! همچنان در دلشان چراغی روشن دارند که آن ها را هدایت می کند!

بعض های دیگر هم می گویند این آخرین نفس های یک انسان معمولی است. آرزوهای دور و درازیست که هیچ وقت، هیچ جا جز خاک نخواهد دید...

القصه، همچنان یک لنگه پا، تاتی تاتی کنان، بی هدف، گام برمی دارم و فقط با زبان و لابد برای اینکه همه تقصیرها را گردن خدا بیاندازم می گویم «علیه التکلان...»

 

پ.ن: این را با عنوان ده بهمن در لپ تاپم ذخیره کرده بودم. نمی دانم کی و کجا نوشتمش.

ده نکته از یک پدر، به دوستی که در حال پدر شدن است

سلام!

تقریبا در شرایطی هستی که دو سال پیش، من هم همان شرایط را تجربه می کردم. ماه رمضان سال 97 شمسی بود که تازه از بارداری همسرم مطلع شده بودم، تازه آزمون جامع را داده بودم و از کرم امام حسین (ع) شرایط خرید خانه محیا شده بود و خانه ای را پسندیده بودیم و رفته بودیم برای قولنامه. این تقریبا همان شرایطی است که تو هم داری. بخواهیم دقیق تر تطبیق بدهیم، خانواده های هردویمان در تهران نیستند، و همان طور که ما تقریبا بچه را تنهایی بزرگ کردیم، قرار است تنهایی بچه را بزرگ کنی. روحیه ات در بچه داری لطیف است و خدالامکان سعی می کنی بچه را دعوا نکنی و هرچه خواست برایش در اسرع وقت تهیه کنی و... اما از این تطبیقات که بگذریم، قصد دارم برایت از تجربه های این دو سالی که از تو حلوترم بگویم. در حقیقت می خواهم حرف هایی را بزنم که دوست داشتم کسی در آن روزها به من می زد:

1- بدان و مطمئن باش هرچه جلوتر می رود، روز به روز، بچه از تو وقتِ بیشتری می گیرد. پس این تفکر من را بریز دور که در بارداری مواظب همسرم باشم و بعد از زایمان به کارهای خودم میرسم.

2- از بعدِ دو سه ماهگی، اصلا این خودِ تو هستی که دوست داری با بچه باشی. دو سه بار میخاستم انصراف از تحصیل بدهم. آخر وقتی کسی یک فرشته توی خانه دارد، چرا باید کار دیگری (غیر از پول درآوردن که متاسفانه چاره ای جز انجامش نداری) انجام دهد؟

3- ماشین ظرفشویی بخر. حتما.

4- سعی کن تختِ تاشو داشته باشی که برود بالا. الان نزدیکِ یک سال است که تخت را داده ایم بالا، چون اگر پایین باشد ممکن از بخواهد با تکیه بر آن بالا برود و بیفتد و سرش به گوشه تخت بخورد و ...

5- تلویزیون را به دیوار نصب کن و میز تلویزیون را بفروش!

6- اگر از این پایه ها دارید که رویش قابلمه سوار میشود، در اسرع وقت معدومش کن و قابلمه ها را توی کابینت جا بده.

7- تا ارتفاع یک متری خانه همه چیزهای نوک تیز را جمع کن یا فکری به حالشان بکن. میز، گوشه ی مبل و...

8- توی کشو و کابینت های روی زمین خانه هیچ چیز شکستنی نگذار. (اگر فکر می کنی درش را قفل می کنی یا نمی گذاری باز کند، باید بگویم کور خواندی! با اشک کاری می کند خودت با رغبت برایش باز کنی و بگویی بابا بشکن!)

9- همه جای خانه را مفروش کن و اسیر صحنه آراییِ «بذار یه تیکه اش خالی باشه خوشگل تره» نشو!

10- از تک تک روزهای بچه دار بودنت لذت ببر، برای خودت ثبت روزانه کن و هر روز با بچه ات بزرگ شو. همه لذت های دنیا در برابر بابا شدن هیچ است.

خوف و رجا

مرز باریک و نامعلومی بین بعضی چیزهاست که تا آخر هم نمی فهمی کدام طرف این خط ایستاده ای

 هیچ وقت نفهمیدم از کاری که ظاهر خیلی خدایی دارد و کسی تایید می کند و صد البته از تاییدش خوشحال می شوم و شاید ته دلم هم غنج (؟) برود، باید خوشحال باشم که دارم در جبهه حق گام بر می دارم، یا ناراحت از اینکه دارم ریا می کنم و این همه سختی و مشقت را برای یک تایید خشک و خالی انجام داده ام. برای روز موعودی که خودم هیچ وقت نمی بینم. برای این که وقتی مُردم، بگویند خوب بود!

این صبر عجیب این روزهایم را هم نمی فهمم. می خواهم از فراغ ناله کنم. از دوری از زیارت حضرت ابی عبدالله (ع) شاکی باشم. بگویم چرا امسال اینقدر بازی در آورده ای؟ چرا جواب همه استخاره ها خوب می آوردی تا عرفه را مجبور بشوم ناخواسته ایران بمانم. تا روز عاشورا را در شمال غربی اروپا، کنار اقیانوس، توی بار، زیارت عاشورا بخوانم و کف زمینی سجده کنم که ندانم قبلش چه بوده و رویش چه ها ریخته!چرا تا آمدم برای اول رجب بیایم زیارتِ آمرزش گناهان، یک ویروس لعنتی کل عالم را وِل کرد و چسبید به ایران. که مرزها را ببندند و من بمانم. حسرت به دل. می خواهم همه این حرف ها را ناله کنم، داد بزنم، زیارت عاشوراهای سوزناک بخوانم، توی خانه با همه بدخلقی کنم، تا حدی که همه بگویند حق دارد، امسال کمتر کربلا رفته...

اما عجیب آرامم. نمی فهمم این آرامش از این است که همه سفرهای قبلی، همه آتش هایی که توی دلم از فراق حس می کردم و همه شور و حالی که برای هر سفر داشتم، قصه ای بیش نبوده و تحت تاثیر محیط به وجود آمده یا واقعا رضا برضاک شده ام و صبوری می کنم؟

خط های مرزی را نمی فهمم. نمی فهمم کجا ایستاده ام. فقط می دانم بین همه ی این خوف و رجا ها، دوستت دارم. و همه این اتفاق ها دره ای، نوک سوزنی، ارادتم را کم نکرده که هیچ، باعث شده نام تو را بیشتر بگویم. بیشتر به تصویر حرمت زل بزنم و بیشتر بخواهمت. حالا یا برای ریا، یا قربه الی الله.

«به تو در هر شرایط از علاقه ام کم نشد... ارباب»

طعم تلخ بزرگ شدن

امروز، 19 مرداد 1398 می توانم ادعا کنم بزرگ شدم. وارد بی رحمی های روزگار شدم و سیلی روزگار را چشیدم.

وقتی دخترم، فاطمه، چیزی می خواهد بی برو برگرد برایش فراهم می کنم. گه گاهی گولش میزنم و حواسش را مثلا از لپ تاپ پرت می کنم، اما چیزی که آسیب مستقیمی به او نمی زند، مطلقا برای خودش است. کافی است اراده کند. کودکی یعنی همین. یعنی داشتن چیزهایی که دوست داری. فراهم شدن همه آنچه که در دسترس است.

بزرگ شدن اما یعنی فراق. یعنی از دست دادن چیزی که دوست داری، به خاطر زندگی روزمره دنیا. از دست دادن چیزی که سال ها برایش جنگیدی و مقابل همه طعنه ها، از آن حراست کردی.

بزرگ شدن یعنی از دست دادن شب و روز عرفه ی کربلا. بعد از پنج سال تجربه دوری از صحن و سرای حضرت ابی عبدالله به خاطر وعده ی مسخره ی فلان دوره یک هفته ای در نروژ

تف. تف به همه ی ذخارف دنیا که من را از زیارت عرفه اباعبدالله محروم کرد...

من و دقیقه های اضافه

یک پروژه از جایی گرفته ام و با اینکه سخت به پولش احتیاج دارم، پشت گوش انداختمش. موعد تحویلش هر روز نزدیک تر می شود و من می بینم که چقدر کار سخت مانده تا شاید این را به نتیجه ای برسانم. و خب، وقتی به این همه کار فکر می کم، باز خوابم می گیرد و فیلم های روز و توئیتر و تلگرام و ... انگار کهخ تا ابد برای این کارها وقت هست و می توانم زمان را کش بیاورم که دم دقایق پایانی، روز را کش بیاورم و بنویسم و بنویسم و بنویسم.

مرد روزهای اضافه ام. آدم دقایق پایانی! این چند روزه همیشه همسرم می گفت «تو که روز آخر می نشینی پاش!» و هیچوقت هم سختی کار را جدی نگرفت. چون طی این سال ها، چیزی که دیده آدم دقیق و منظم نبوده. کسی بوده که سر وقت هر کاری، ثانیه های آخرش رفته و فقط با لطف خدا توانسته کار را به جایی برساند. پیشتر جایی کار می کردم و تاکید مدیر (و رفیقم) روی این بود که «خیالم راحته که کار رو بالاخره می رسونی» کار را با کلی ایراد می رساندم و تهش اصلاحان می خورد و دوباره دقیقه نودِ انجام اصلاحات ها، اصلاحات انجام می دادم و ادامه ی بازی!

این سبک زندگی خوب است؟ برای من آره! دوستش دارم. دقیقه نود بودن. استرس نهایی کار را دوست دارم. اصلا نمی توانم بدون استرس هیچ کار را انجام دهم. در هیچ سبک و سیاقی! ولی دو تا اشکال دارد:

اول اینکه تخمین هایم تخمین دقیقی نیست. بعضی وقت ها تخمین می زنم کاری 2 ساعت طول می کشد. اما وقتی واردش می شوم می بینم 5 ساعتی من را مشغول خودش می کند. برای همین هم هست که غالبا از قرارهایم جا می مانم،همیشه کمی دیر می رسم. و همیشه کمبود خواب دارم :) مشکل «کم تخمین زدن» در همه شئون زندگی ام وجود دارد. از محاسبه فاصله زمانی رسیدن به ایستگاه قطار و فرودگاه و خانه تا مسائل مالی (شاید هم کمی خسیسم!)

دومین مشکل که راه حلی هم ندارد؛ پیر شدن است! دارم پیر می شوم و این را توی رفتار تک تک اندام های بدنم حس می کنم. قبلتر خیلی راحت 3 نیمه شب می خوابیدم و به کلاس هشت صبح می رسیدم. اما الان ساعت یک باید بخوابم و هفت به زور از رختخواب دل بکنم. چشم ها و گوش هایم بهتر کارمی کردند و الان، حسابی خسته اند. و خب، این ها چاره ای ندارد «وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِی الْخَلْقِ أَ فَلا یَعْقِلُونَ». و خب، من هنوز فکر نمی کنم. خوب فکر نمی کنم که دیگر آن پسر 21 ساله نیستم و وقتی فردا باید پروژه ای را تحویل بدهم، وقت وبلاگ نویسی نیست!

ایستگاهِ آخر

حس می کنم از جایی که باید باشم خیلی دورم. حتا نمی دانم کجا باید باشم. هر چقدر چشم می گردانم و دست هام را سایبان چشمم می کنم، باز هم چیزی نمی بینم. چیزهایی می بینم اما نمی دانم این ها هیچ کدام «آن جایی که باید باشم» هستند یا نه. هنوز نمی دانم وقتی به کجا رسیدم باید بگویم «هِی پسر! این جا همونجاییه که دنبالش بودی!» و بار زمین بگذارم.

شاید آدم های زیادی باشند که این حس را تجربه کرده اند، شاید هم من زیادی اسیر احساساتِ جورواجورم. اما این را خوب می دانم که «الان» حس همان آدمی را دارم که پا گذاشته توی یک اتوبوس، توی شهری غریب، روی پله ی دم در استاده و در هر ایستگاه که اتوبوس می ایستد، سرک می کشد و دِل دِل می کند که پا بگذارد زمین یا نه. آخر کار منصرف می شود، راننده با غیظ نگاهش می کند و راه می افتد تا ایستگاه بعد که دوباره سرک بکشد و ببیند اینجا جایی است که باید بگوید «هِی پسر... همینجا وایمیسم...» یا نه.

حس خوب مرگ

همیشه نسبت به مردن گنگ بودم و هستم. خیلی درکِ صحیحی از مرگ ندارم و برای همین شاید خیلی نمی توانم با آن کنار بیایم، اما از چند روز پیش، که در اثر تصادف یک تجربه ی نزدیگ به مرگ داشتم، خیلی حالِ خوبی دارم.
نه اینکه مرگ را پشت سر گذاشته باشم و بابتش خوشحال باشم، از این که فهمیدم آخرین جمله ای که قبل از مردنم می گویم چیشت، حس غرور می کنم. خوشحالم که می دانم چه چیزی «وِرد زبانم» شده است و عجیب این جمله را دوست دارم...

نمی دونم!

+ چرا من باز دارم اینجا می نویسم؟
- نمی دونم

+ یعنی این بار هم مثل همیشه، یهو ول میکنی و میری؟

- نمی دونم

+ بالاخره برات نویسندگی هدف هست یا نه؟

- نمی دونم

+ نمیخای دوباره شروع کنی به قصه نوشتن؟

- نمی دونم

+ نمی خوای یادداشت روزانه بنویسی؟

- نمی دونم

+ نمی خوای دوباره اقلا کتابِ داستان بخونی؟

- نمی دونم


Instagram