نِوِشت

و اوست که "نِوِشت" تا ما از رویِ آن زندگی کنیم...

و اوست که "نِوِشت" تا ما از رویِ آن زندگی کنیم...

نِوِشت

نوشتن هیچ وقت برای من دوایِ درد و باعث آرامش نیست. که سر آغاز ایجاد دردی نو است. نوشتن تنها یک انتقال است. انتقالِ درد از خود و درون به جامعه. حالا بسته به جایگاه و تعداد مخاطبانت، این درد می تواند به یک جمعیت چند ده میلیونی تسری پیدا کند و یا تنها تعدادی کمتر از انگشتان یک دست با تو شریک شوند.
چه خوانندگانت سر به فلک بکشد و چه تویِ یک اتاق دو در سه جا بشوند، هیچ کدام وظیفه ای که رویِ دوش یک نویسنده است را کم نمی کند. که نویسنده باید زبانِ گویایِ جامعه ی خویش باشد.

مطالب پربحث‌تر

نقل مکان

مدت مدیدی است که به لطف یکی از دوستان، فضای جدیدی برایم آماده شده. اما هنوز بعد سه چهار ماه، وقتِ نوشتن ندارم.
شاید کم کم شروع به نوشتن کردم در آنجا (هر چند اینجا را بیشتر دوست دارم)

mimheidari.ir

یک کانال تلگرامی هم هست، که قرار است مطالب آنجا را منتشر کند:

telegram.me/mimheidari_ir

چطور آدم ها عوض می شوند یا چرا بادیگارد فیلم خوبی نیست!

حقیقتش می خواستم در مورد بادیگارد بنویسم. در مورد این اثر به شدت ضعیف که علی رغم فضا سازی رسانه ای، واقعا چیزی برای گفتن نداشت. با اطمینان می گویم که اگر متولی این فیلم «سازمان رسانه ای اوج» یا همان «سپاه» نبود، همان بلایی که سر «گزارش یک جشن» آورده شد، بر سر این نیز می آمد.

اما ورق جور دیگری رقم خورد. به جای اینکه در مورد این فیلم بنویسم، جالا ذهنم را چیز دیگری پر کرده است. قصه از این قرار است که اجبارا توفیق شد یکی از دوستان قدیمی را ببینم. کسی که روزگاری به من می گفت «داداش» و البته از آن سنخ آدم ها نبود که «داداش، داداش...» گفتن ورد زبانش باشد. من شاید در دوره ای - که خیلی هم دور نیست-  صمیمی ترین دوستش بودم. حرف هایش را علی رغم تفاوت های بنیادی مان به من می زد و در کل خوش می گذشت. هر چند بعضی جاها خیلی اذیت می شدم ،اما خب، دوستی یعنی همین.

گذشت و گذشت و آدمی زاد دورتر شد... از هم دورتر شدیم هم به مسافتِ جغرافیایی و هم به لحاظ فکری. دانشگاه شاید اینطور با ما کرد. نه با ما دوتا، که با همه ی بچه های دبیرستان. به طوری که امروز وقتی توی یک گروه تلگرامی هم هستیم، نمی توانیم با هم زندگی کنیم، آن هم مایی که هفت سال هر روز صبحمان با سلام به هم شروع می شد.

الغرض، این عوض شدن ها، دور شدن ها، به مذاق من اصلا خوش نمی آید. حسرت می خورم هر بار که از رفقای قدیمی بی خبرتر می شوم، یا رابطه شان سردتر می شود، یا خبرشان را می شنوم که پرواز کرده اند به ینگه دنیا برای تحصیلات عالیه...

تاتی تاتی

اینقدر اوضاع شلوغ و پلوغ بود که نوشتن باز افتاد به مرحله‌ی بعد و نشد بنویسم. به شدت درگیر نمودارهای خرد و کلان و تقعر و تحدب منحنی‌های بی‌تفاوتی و مطلوبیت بودم و اینکه نمودار نیروی کار کِی به کدام سمت مِیل می‌کند!

از این چرت و پرت‌ها که بگذریم، می‌رسیم به کار و بار! کار و بارهایی که معلوم نیست به کجا برسد. اما خب، زندگی باید با همه‌ی کسالت بار بودنش بگذرد. همه‌ی این روزها باید شب شوند، اما نه به امید روز موعود. که هر کدام از این روزها خود موعودی است برای یک گام کوچک، برای تاتی تاتی کردن تا هدف بزرگ تر...
وقت نیست، اگر وقت کنم هم بیشتر از این تاتی تاتی کردن می‌نویسم و هم بیشتر مطالعه می‌کنم. چند وقتی است حسابی هوس کتابخوانی کرده ام و دوست دارم خلاصه داستان کتاب هایی را که می‌خوانم بنویسم. ذهنم دیگر قصه ها را خوب یادش نمی‌ماند. پیری است و هزار دردسر :)

امتحان

غیر از آتئیست‌ها، لابد همه معتقدند که خدا آدمیزاد را امتحان می‌کند. آن‌طور که شنیده ایم و منطقی می‌نماید، این امتحان‌ها مراتبی دارند و به نسبتِ هر کس متفاوتند.

هر چه منزلت شخصی بالاتر می‌رود، امتحان‌ها سخت تر می‌شوند و این مسیر ،بدون این‌که انتهایی داشته باشد، تا ابد ادامه دارد. یا یک جایی کم می‌آوری، یا این‌که از همه‌ی امتحانات سربلند بیرون می‌آیی و با سربلندی به دیدار حضرت حق می‌روی.

همه این حرف‌ها را زدم، که بگویم کسی که هنوز خدا با «جای خواب» امتحانش می‌کند خیلی بیچاره است. بیچاره است که در بدیهیاتش هم امتحان می‌شود...

برایش دعا کنید...

شب بیداری

کمی هم از روزمرگی ها بنویسیم، نه؟
خوابم نمی برد! این‌قدر از این شب‌هایی که خوابم نمی‌برد خوشم می‌آید. اما حیف که هیچ وقت، وقت شناسی یاد نگرفته‌اند. همیشه وقت‌هایی بی‌خوابی به سرت می‌زند که باید صبج زود جایی باشی. یا سر کلاس بنشینی و به حرف‌های استاد گوش دهی و یا یک کار کوفتی را صبح اول وقت انجام دهی!

این خواب به چشم نیامدن ‌های الکی، خوب است. اما حیف که کاری هم پیش نمی‌رود. یعنی اصلا حس و حال هیچ چیزی نیست. فقط می‌خواهی وقت بگذرد. هر چه کار و باری که روی سرت ریخته شده بیشتر، لذت بی‌خیالی اش افزون تر :)

مشهد

از مشهد پست می‌گذارم. اینجا مشهد است و چند روز از پست قبلی گذشته اما در ظاهر هیچ تغییر خاصی رخ نداده است. نه درسی خوانده شده، نه کاری پیش رفته و نه آسمان رنگِ دیگری به خود گرفته است. با این حال اما حالم خوب است. ته دلم یک جور آرامش حس می‌کنم که جز در جوار امام هشتم درک شدنی نیست. با این که فردا روز آخر است و باید بعد از خوردن غذای حضرتی به اتفاق همسر محترمه از این به اصطلاح جشن ازدواج دانشجویی برگردیم، اما خیالم باز راحت شد که امامِ هشتم همیشه حواسش به ما جمع است و این را نه از پیش رفتن کارها و درس ها و... می‌شود فهمید (که همه‌ی این ها از تنبلی خودم است) و نه از دگرگون شدنِ ناگهانی! به قول دوستِ عزیزی «کسی که یک دفعه عوض می‌شود به همان سرعت ممکن است برگردد».

این خیالِ راحت و دلِ خوش بی نظیر را فقط در ظل عنایات حضرت سلطان می‌شود فهمید و بس!

دریغ

نه که اینجا را یادم رفته باشد، یا با زیاد شدن دل‌مشغولی ها از خیالِ نوشتن گذشته باشم.نه! هم حرف برای زدن زیاد است و هم هنوز هر چند روز یک بار به اینجا سر می‌زنم و دیوارهایش را می‌بینم. هنوز هم برایم «نویسنده بودن» شیرین ترین کار دنیاست و چه حیف که گاهی وقت‌ها باید روی نفس پا گذاشت و از خیر شیرینی‌ها گذشت.

بیشتر از همه تقصیر خودم است. به روز کردن وبلاگ با نوشته های شخصی شاید روزانه نیم‌ ساعت هم وقت نگیرد، اما همین را هم از خودم بی رحمانه دریغ می‌کنم. دریغ می‌کنم و به ادامه‌ی زندگی می‌پردازم. با دنیای آدم بزرگ‌ها دست و پنجه نرم می‌کنم و فکر پایان نامه و کنکور دکترا توی سرم می‌چرخد. درس می‌خوانم و به کارکردن فکر می‌کنم. به کارهایی که روی دوشم مانده و تماس هایی که هرروز گرفته می‌شود تا میزان پیشرفت کار را بپرسند.

نوشتن را از خودم دریغ می‌کنم. خواندن را از خودم دور می‌کنم؛ به امید روزهای بعد. به امید روزهایی که خیال، آسوده تر است.دریغی که شاید نتیجه ای هم ندهد. اما خوب می‌دانم که نوشتن مادری است که دستِ آخر فرزندانش را به سوی خودش می‌کشد. زندگی برای من بدون نوشتن معنا ندارد. حتا این روزها که کتاب های قصه توی قفسه شان خاک می‌خورد، وبلاگ ها رها می‌شوند و حرف ها توی گلو می‌مانند.

خلسه ی سکوت

بعضی وقت ها آدم نیاز به یک تمرکز جدی دارد. به این که چند دقیقه توی سکوتی خود ساخته بنشیند و فکر کند. ساعتی بی خیال همه ی آن چه روی دوشش سنگینی می کند بشود و با این که غرق خواب است اما بیدار بماند و از این خلسه ی عمیق لذت ببرد.

من اسم این حالت را می گذارم خلسه ی سکوت. این سکوتِ عمیق را که بعد از یک روز شلوغ به من رسیده و با اینکه چشم هایم از خستگی هِی روی هم می افتند اما باز مغرورانه بیدار نگهشان می دارم تا از این لحظات دلنشین حداکثر بهره را ببرم. ساعتهایی که باید غرق کار و یا خواب باشم، اما بیدارم و با سکوت روزگار طی می کنم...

...

زندگی یعنی این

برای منی که همیشه دنبال این بودم که خاص باشم، از سورفیس و نکسوس بگیر تا رشته ای که بینِ همه ی مهندس همکلاسی انتخاب کردم و الان خیلی دلم برای همه شان تنگ شده. به خصوص آن هایی که رفتند ینگه ی دنیا و معلوم نیست چرخِ روزگار اجازه ی دیدار دوباره شان را بدهد یا نه. این روزها، روزهایِ خوب عادی بودن خیلی عجیب است. اولش هی سعی داشتم مقابله کنم. آن قدر سخت می گذشت که شب ها خواب به چشمم نمی آمد و هزار فکر و ذکر مشغولم کرده بود. حالا اما نه اینکه استحاله شده باشم، بلکه به این باور رسیده ام باید میان مردم خسبید و خورد و خوابید، مثل مردم زندگی کرد و از دل همین مردم، از دل همین روزمرگی ها و دغدغه های ساده کاری کرد.

...

دلتنگ صدای کیبورد

دلم حسابی برای نوشتن تنگ شده. مخصوصا این روزهایی که بخشی از کارهایم - در کنار این ماراتن مسخره ی زندگی که درس بخوان تا تهش! و این ته هیچ وقت نمی رسد! - مرتبط با کتاب شده است. اولین آرزوی جدی ام نوشتن بود. نوشتن کتابی که خودم نویسنده اش باشم. حتا در طی این سال ها، که از پیچ و خم دانشگاه و ازدواح و کار گذشتم، هنوز هم علاقه ام به نوشتن از دست نرفته است.

شاید گاه گاهی از آرزوی قصه نویسی رسیده باشم به آرزوی کتابِ اقتصادی نوشتن. اما آرزوی نوشتن فصل مشترک همه ی انواعِ آرزوها بوده است. هنوز هم که هنوزاست بهترین لپ تاپ برایم لپ تاپی است که صفحه کلیدش لذت تایپ را به خوبی منتقل کند. وگرنه که قصه ی سی پی یو و رم را انتهایی نیست ...

ته حرف این که، حالا که قطار زندگی می گذرد، به سمتِ نامعلومی که واقعا انتهایش را نمی دانم. اما ته دلم می دانم که یک روزی به آرزویم می رسم. حتا اگر همه ی این روزها به جای شنیدن صدای کیبورد، دست به موس بوده باشم...

...

Instagram