نِوِشت

و اوست که "نِوِشت" تا ما از رویِ آن زندگی کنیم...

و اوست که "نِوِشت" تا ما از رویِ آن زندگی کنیم...

نِوِشت

نوشتن هیچ وقت برای من دوایِ درد و باعث آرامش نیست. که سر آغاز ایجاد دردی نو است. نوشتن تنها یک انتقال است. انتقالِ درد از خود و درون به جامعه. حالا بسته به جایگاه و تعداد مخاطبانت، این درد می تواند به یک جمعیت چند ده میلیونی تسری پیدا کند و یا تنها تعدادی کمتر از انگشتان یک دست با تو شریک شوند.
چه خوانندگانت سر به فلک بکشد و چه تویِ یک اتاق دو در سه جا بشوند، هیچ کدام وظیفه ای که رویِ دوش یک نویسنده است را کم نمی کند. که نویسنده باید زبانِ گویایِ جامعه ی خویش باشد.

مطالب پربحث‌تر

پنچشنبه فیروزه ای

بعد نوشت: قرار بود این متن ایمیلی باشد به خانم عرفانی.ایمیلشان را پیدا نکردم و مجبور شدم اینجا بگذارم تا بخوانند.

خانم عرفانی، سلام.
قبل از اینکه شروع به صحبت در مورد کتاب جدیدتان، «پنج¬شنبه فیروزه¬ای» چند جمله ای در مورد «لبخند مسیح» و آشناییم با شما بگم.
دبیرستانی بودم که یک روز از کتابخانه ی مدرسه «لبخند مسیح» رو گرفتم. از معدود کتاب های شب تا صبحی بود. شب تا صبح خواندمش و فردا سر کلاس ها چرت می زدم. اما راضی بودم. آن قدر که به همه معرفیش کردم و چندتایی خریدم و هدیه دادم. همان هم باعث شد به «از جنس خدا» برسم و همه ی پست ها را بخونم. و تا الان هم ادامه اش بدم. هر چند هیچ وقت کامنتی نگذاشتم...
هدیه ولنتاین را هم به مصیبتی گیر آوردم و هیچ جا پیدا نمی شد و ...  بگذریم!
پنج شنبه ی فیروزه ای هم نمونه ای بود که نشر نیستان برای کتاب فروشی فرستاده بود و تقریبا از فروشنده قاپیدمش!
با کلی شوق و ذوق شروع کردم به خواندنش. اما ...
اگر اجازه بدهید چند جمله ای در مورد کار بگویم.
1-    اینکه روایت داستان از زبان چند نفر بیان شود، تکنیک خوبی است، اما به شرطی که خوب از کار در بیاید. یک نگاهی به نمونه های خارجی (گور به گور – خشم و هیاهو) و یا وطنی (من او) بیاندازید. زبان روایت بسته به گوینده تغییر می کند. اما در پنج شنبه ی فیروزه ای همان روایت ساده و صمیمی – که انصافا بی نظیر است- چه از زبان غزاله و چه از زبان سلمان ادامه پیدا می کند. داستان کاملا یک دست است و اگر ستاره های جدا کننده و المان های دیگری مثل شهاب و صدف نبودند خواننده هیچ گاه متوجه تغییر راوی نمیشد. من واقعا اول فصل ها نمی دانستم دارم از زبان غزاله می خوانم یا سلمان چون آن ستاره های جدا کننده هم نبود که بفهمم راوی عوض شده یا نه. ذیل همین عنوان ادامه بدهم که انصافا دیگر از زبان پسرها چیزی ننویسید. دخترانه می شود!! ولی روایت های دخترانه تان واقعا بی نظیر است.
2-    این که برای چیزی که دوست داریم تبلیغ کنیم خیلی خوب است.  هدف همه ی ما بچه مذهبی ها همین است. اما واقعا این که «ادب فنای مقربان» را واو به واو توی کتاب بنویسیم کار درستی است؟! به «داستان» ضربه ای وارد نمی کند؟! من خودم مرید حضرت آیت الله جوادی هستم، قلم شما را هم دوست دارم و از سر محبت این حرف را می زنم، که در داستان آوردن عین به عین یک کتاب کار درستی است؟! نمی شد به زبان دیگری این کتاب را معرفی کرد؟! نمونه ی داخلی و خارجی زیاد است، اما دست به نقد آخرین کتاب موراکامی را ببینید (سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش) چطور یک قطعه ی موسیقی را در سراسر اثر می نوازد و تبلیغ می کند اما این قدر توی ذوق نمی زند. در مورد زیارت جامعه کبیره هم... آیا لازم است متن زیارت را توی کار بیاوریم؟! آن هم متن های چند خطی! من که با زیارت جامعه آشنا هستم می فهمم و می توانم بخوانم. یکی که زیارت جامعه را تا به حال نخوانده، می تواند دو سه خط عربی را پشت سر هم بخواند و باز هم دنبال ادامه ی داستان باشد؟! یا در بهترین حالت، اگر نگوییم کتاب را می بندد، از این جاهای کتاب می گذرد؟! نمی شد خیلی بهتر زیارت جامعه را تبلیغ کرد که کسی که نخوانده ترغیب شود به یک بار خواندنش و البته بفهمد که ترجمه ی کتب ادعیه حرم، مزخرف ترین ترجمه ی ممکن است؟
3-    من به ابراهیم هادی علاقه ی خاصی دارم. به شدت دوستش دارم و یکی از الگوهای زندگی من است. اما اینقدر رو؟! اینقدر رو شهیدی را می آورند داخل داستان؟!  خودتان را بگذارید جای کسی که تا به حال اسم ابراهیم هادی هم به گوشش نخورده. چیزی از کوتاه کردن مو و ... می فهمد؟! به دو تا آوردن نام شهید در نمونه های وطنی نگاه کنید (من او – طوفان دیگری در راه است) شهید را در داخل متن طوری جاساز کرده اند که حتا اگر نشناسیشان هم می فهمی آدم بزرگی بوده. نه اینکه من اگر کتاب «سلام بر ابراهیم» را نخوانده باشم و عکس ابراهیم هادی روی دیوار اتوبان را ندیده باشم نفهمم سلمان چه می گوید.
4-    کتاب بی هیچ روند مشخصی فصل بندی شده. فصل بندی هیچ مبنای مشخصی ندارد. نه بر اساس روز است ، نه بر اساس راوی و نه بر اساس اتفاق! انگار همینجوری هر وقت حوصله تان سر رفته فصل جدیدی باز کردید و ادامه ی داستان را نوشتید!
5-    می فهمیم که داستان حاصل نوشته های سلمان و غزاله بعد از ازدواج است. خب اگر این ها قبل از ازدواج این متن ها را نوشته اند که کنار هم گذاشته شود، پس چرا خبری از آن ایمیل ها نیست؟ و دوم اینکه داستان تمام نمی شود. یعنی وقتی ما این را به مخاطب القا می کنیم که این کتاب حاصل جمع آوری نوشته های این دو نفر است ، خب پس باید داستان به این جا هم برسد که چه شد به هم رسیدند و چرا این کتاب نوشته شد و ... اگر این موضوع مطرح نمی شد و ما نمی فهمیدیم که این نوشته ها چنین داستانی دارند، پایان بندی کتاب خیلی خوب بود، اما وقتی این موضوع را مطرح می کنید و البته گره جدیدی هم می زنید (خواستگاری شهاب) این توقع می رود که داستان با باز شدن این گره ها تمام شود. (گره مهریه و گره خواستگاری شهاب)
6-    هیچ وقت فکر کردید روایت بیرون آمدن سلمان از آن خانه را هم باید یک جایی توی کار می آوردید؟ً
7-    دو تا غلط املایی هم کار داشت که خب، مهم نیست در ضمن دانشکده فلسفه و کلاس هنری؟!؟!
ببخشید از این حرف های تند و تیز. من همچنان از جنس خدا را می خوانم، اینستاگرام شما و آقای موذن زاده را دنبال می کنم و طرفدار پر و پاقرص شما و قلمتان هستم و می مانم. اما پنج شنبه ی فیروزه ای به نظرم یک نقطه ی منفی توی کارنامه ی شماست. کاش سریع یک کار جدید، هر چند کوتاه، بنویسید تا این کتاب پشت آن پنهان شود و اصلا دیده نشود.
امیدوارم ناراحت نشده باشید.
همواره برقرار بوده و بزرگ شدن و موفقیت دخترانتان را به چشم ببینید ان شا الله


زُل

دلم نصفه شبی هوای حرف زدن کرده. بیا با هم چند کلمه ای حرف بزنیم. اینقدر زل نزن. می دانی که هنوز از چشم هات خجالت می کشم. نگاهت خیره که می ماند اصلا نمی شود تحملشان کرد. آتش می شوند، می سوزانند و کلمات یادم می رود.
صدبار خواستم گلایه هایم را بنویسم و وقتی نشستم روبروت از رو بخوانمشان اما هر بار خجالت کشیدم، از همین آتش نگاهت. کم زل بزن تا بتوانم دو کلمه گلایه کنم. بشود دو تا داد و بی داد سرت زد. آخ که آن قدر هوس کرده ام غرهای الکی بزنم، همینجوری الکی به همه چیز گیر بدهم؛ به سردی و گرمی هوا، به چین های بیش از حد پرده ی اتاق، به فیلم های مزخرف تلویزیون ...
دلم گلایه می خواهد، می فهمی؟ دلم می خواهد تو هم عصبانی بشوی و یک دادی بزنی ، داد هم نمی زنی لااقل زیر لب اه و پوفی کنی ، غر بزنی... کم کمش که می توانم توقع داشته باشم رو برگردانی و نگاهم نکنی؟ آن هم این قدر خیره و آرام.
یک چیزی بگو. یک کاری بکن. من هر روز همه کار می کنم تا تو تکانی بخوری. تا باز لمست کنم. برای ساعتی، دقیقه ای، حتا برای ثانیه ای ... فقط باش. جوری که بودنت را بتوانم به همه نشان بدهم نه این که اینقدر آرام و بی صدا -مثل گذر نسیم- از کنارم عبور کنی و من فقط وقتی متوجه رد شدنت بشوم که یک حس آرامشی وجودم را توی خودش حل می کند.
بیا کمی بد شو. کمی خوب شو. کمی تکان بخور. بیا و یک جور دیگر باش، اصلا هر جور که می خواهی فقط باش برای لحظه ای تا من یک بار دیگر به همه نشان بدهم که هستی. که همیشه هستی تا شاید این احمق ها که به خزعبلاتی مثل بُعد زمان و مکان معتقدند... ولشان کن. اصلا زل بزن. تا ابد.بگذار همیشه میهمان چشم هات باشم.چشم های آرام کننده ات.چشم های زیادی آرام کننده ات...

دلم برایت تنگ شده. کاش کمی از پشتِ شیشه ی ربان خورده لبخند زدن بلد بودی...


پ.ن:یک نیمه شب نامه ی بی حوصله.وقتی بعدِ مدت ها یک هو یک داستان می افتد توی سرت باید این طوری با سر و ته هم آوردنش این حس درونی را سرکوب کرد:)

پ.ن:تو همانی که دلم لک زده لبخندش را ...

آرمانخواه صبور:)

از همان روزهای دبیرستان که عادت کرده بودم شب های جمعه کمیل را با ترجمه ی شهید چمران بخوانم «یا من بیده ناصیتی» یکی از فرازهای دوست داشتنیِ من بود. بعدها توی ترجمه ی سید مهدی شجاعی تعبیر قشنگی از ناصیه کرده بود. ناصیه یعنی موی بالای پیشانی. وقتی بخواهند کسی را خِرکِش کنند، بهترین کار همین گرفتن موی بالای پیشانی است. این طره ی مو را که بگیری طرف هیچ چپ و راستی نمی تواند برود. مستقیم به سمتی می رود که کشیده می شود. «یا من بیده ناصیتی». ای کسی که افسارم دستِ توست، طوری که اجازه ی چموشی نمی دهد...

از همان وقت ها بود شاید که دیگر شب های قدر دعا نمی کردم. توی حرم ها دعا نمی کردم. تنها حرفم این بود که «هر چه شما می پسندید.» اعتقاد داشتم،دارم و ان شاالله خواهم داشت که خیر دستِ خداست و او بهترین کسی است که می تواند ترسیم کند بهترین را. بهترین یعنی چیزی فرایِ تصورت...

بارها بالاسر حضرتِ رضا(ع) که می ایستادم. چشم می دوختم به ضریح و همه ی خواسته هایم را  پیش از «اللهم الیک صمدت من ارضی» یک کلمه می کردم:«ناصیه ام را خودت دست بگیر و رها مکن»


حالا که طلبِ دل و مسیر لطف امام رئوف یکی شده، هنوز هم محتاجم. محتاج الطاف بیکرانِ خورشید هشتم. که خیر را با مودت در هم آمیخته و هبه ی «بهترین»ش را در مسیرم قرار داده. ناصیه ام را -که دستِ خودش بوده، هست و ان شا الله خواهد بود- کشیده به سمتی که باید و حالا همچنان صبورانه منتظر ادامه ی لطف های بیکرانش هستم تا این چند قدم آخر هم به راحتی طی شود. تا فصلی جدید و باز امامِ رضایی که تا ابد به عبدِ کمترین درگاهش تاج پادشاهی می بخشد...


پ.ن:آرمان‌خواهی انسان مستلزم صبر بر رنج‌هاست.پس برادر خوبم، برای جان‌بازی در راه آرمان‌ها، یاد بگیر که در این سیاره‌ی رنج، صبورترین انسان‌ها باشی. سید مرتضی آوینی

ما دانشجویان دقیقا کجای بازی ایستاده ایم؟

این متن برای سرمقاله ی نشریه دانشجویی بسیج دانشکده نوشته شده. که البته بعید است استفاده کنند. فعلا گذاشتمش اینجا تا اقلا بماند.

این روزها به اقتصاد بیشتر فکر می کنم. به اقتصاد نه به عنوان چیزهایی که می خوانم ، به اقتصاد به عنوان ابزاری برای زندگی. یکی از چیزهایی که این روزها خیلی حرفش را می شنویم، قیمت نفت است. این سوال را از خیلی از اساتید پرسیدم  که حالا باید چکار کنیم؟ همه ی جواب ها کمابیش شبیه هم است. احتمالا این جواب ها را سر کلاس شنیده اید، از روزنامه ها خوانده اید و در تلویزیون دیده اید.

اما هیچ کدام از این ها من را قانع نکرد. هیچ کدام ار فحش هایی که به عربستان دادیم دلم را خنک نکرد و «تحریم» بهانه ی خوبی نبود.

سی و شش سال از انقلاب می گذرد و بیست و پنج سال است که دیگر برای دفع تجاوز کشوری،مسلحانه نمی جنگیم. با این همه اما چرا هیچ کاری ، در هیچ دوره ای برای قطع وابستگی به نفت نکردیم؟ چرا هیچ وقت نخواستیم روی پای خودمان به ایستیم و متکی به خودمان باشیم؟ این همه تحلیلگر اقتصادی.این همه استاد که همه شان بالاخره در یک دوره ای دستشان به جایی بند بوده پس چرا در همه ی این سال ها مصلحت امروز را فدای فردا کرده ایم؟ یعنی هیچ وقت به ذهنمان هم نرسیده بود که امکان دارد نفت ارزان شود که امروز نخواهیم به هزار ضرب و زور و لِفت و لیس منت این و آن را بکشیم تا اجازه ی فروش کمی بیشتر از نفت را به ما بدهند که هزینه های عمومی دولتی که حسابی گَل و گُشاد است را تامین کند؟

درد قصه از جایی شروع شد که دیدم این حرف عدم وابستگی به نفت، حرف جدید نیست. سال هاست که این مسئله دغدغه ی شحص اول مملکت است. از سال 1370 ، وقتی که هنوز بعضی از ما به دنیا هم  نیامده بودیم، و سازندگی داشت تازه شکل می گرفت؛ رهبری از عدم وابستگی به نفت حرف زد. از دانشکده اقتصاد خودمان و دانشگاه تهران و چند جای دیگر تیمی از اساتید تشکیل شد که این حرف را به کرسی بنشانند و ...

به راستی اگر آن روز این مسئله شروع به حل شدن می گرد، امروز لازم بود این قدر زور بزنیم و آخرالامر نتیجه اینکه نه چرخ سانتریفیوژ و نه چرخ زندگی مردم بچرخد؟

واقعا نقش ما دانشجوها این وسط چیست؟ چرا این قدر ترسو شده ایم که جرات نداریم از اساتید حرف بکشیم؟ چرا نمی توانیم ازشان سوال بپرسیم و بگوییم در این همه سال شما چه کردید؟ شمایی که روزی وزیر، معاون وزیر، مشاور و ... فلان دولت و فلان ارگان دولتی بودید چه کردید؟ واقعا چرا جرات ندایم سر کلاس حرف از اقتصاد مقاومتی بزنیم؟ سر کلاس های درس اگر حرفی بزنیم «غیر علمی» بودن و «ایدئولوژیک» حرف زدن است و هیچ کدامشان نمی گوید این حرف های «علمی» و «غیر ایدئولوژیک»شان چرا برای سی سال قبل دانشکده های آمریکاست؟ چرا امروز موج تغییر در سیستم آموزشی علم اقتصاد را نمی شنوند؟ چرا این تغییری که از سال 2000 شروع شد و بعد از بحران مالی 2008 اوج گرفت به این اساتید «علمی» و «غیرایدئولوژیک» نرسیده است؟ چرا ما هیچ وقت زحمت نمی کشیم خودمان باشیم به جای اینکه از روی دست دیگران کپی کنیم؟ یا اصلا چرا همیشه کپی کننده ی دستِ چندمیم؟ لااقل اگر قرار است کپی کار باشیم شرافتمندانه و دستِ اول کپی کنیم. نه با تاخیر سی ساله.

****

در پیش درآمد کتاب «چرا ملت ها شکست می خورند؟» عجم اوغلو، اقتصاد دان ترکیه ای الاصل آمریکا نشین، در مورد مصر می نویسد:«دانشگاهیان و کارشناسان مصری علت اصلی فقر این کشور را عامل جغرافیایی (مصر کشوری بیابانی است) و یا منش فرهنگی مصریان و آن هایی که کمی روشنفکرانه تر فکر می کنند نبود مشاورین با صلاحیت در رده های بالای حکومتی می دانند.» حرف هایی که ما هم از زبان اقتصادخوانده هایمان زیاد می شنویم. اما عجم اوغلو در ادامه توضیح می دهد و سعی در اثبات این مطلب دارد که حقیقت امر چیز دیگری است و حرف مردم در میدان تحریر قاهره مبنی بر اینکه فساد و بی عدالتی را عامل اصلی توسعه نیافتن مصر می دانند، به واقعیت نزدیک تر است.

نمی خواهیم این حرف را بگذاریم کنار فرمان هشت ماده ای مقابله با فساد سال های پیش و... اصلا مهم نیست که این حرف ها درست یا غلط باشد. مهم این است که نسخه ی اساتید اقتصاد ما، مانند مصر خیلی قدیمی است. اصلا چرا باید این کتاب را عجم اوغلویی بنویسد که در یک کشور پیشرفته زندگی می کند و قاعدتا باید دغدغه ی کمتری نسبت به عدم پیشرفت کشورها داشته باشد تا مایی که با این مسئله دست و پنجه نرم می کنیم، چرا هیچ کدام از اساتید ما – در طی مطالعاتش!! – به این دغدغه و مسئله نرسیده که چرا بعضی کشورها پیشرفت می کنند و بعضی نه؟

***

دبیرستان که بودیم رُس استادها را می کشیدیم. پا به پای اساتید بلد بودیم و حرف می زدیم. آن قدر که دو سه نفری از اساتید وسط سال کم  می آوردند و از مدرسه می رفتند. شاید کمتر کسی توی دبیرستان شاگرد اساتید دانشگاه بوده باشد،اما تقریبا تمام اساتید دبیرستانمان استاد دانشگاه بودند تا بلکه بتوانند جوابِ سوالاتمان را بدهند. نه این که ما خیلی شاخ بودیم و نخبه. نه. فقط نترس بودیم و به ذهنمان اجازه ی جولان می دادیم. همین ذهن پرسشگر بچه های کلاس بود که یک معلم فیزیک را وسطِ سال از مدرسه بیرون فرستادیم –چون نمی توانست جواب سوالاتمان را بدهد- و یک معلم شیمی هم که خیلی سِرتِق بود و دوست نداشت صندلی تدریسش را وسط سال ول کند را کلا بی خیال شده بودیم. برای خودش سر کلاس حرف می زد و ما هم سر کلاس چیپس و پفک می خوردیم و گعده می گرفتیم.شاید شیرین ترین خاطره ی دبیرستان این بود که اساتید بعدها می گفتند که:«ما جرات نمی کردیم بدون مطالعه بیایم سر کلاس شما»

این ها را برای تجدید خاطره نگفتم، گفتم که یادمان باشد نظام آموزش هم نظامی مبتنی بر عرضه و تقاضاست. طرف تقاضا –که ما دانشجویان باشیم- چقدر از استاد کار می خواهد؟ چقدر دغدغه دارد؟ چقدر سعی می کند با مطالعه وارد کلاس شود و از استاد سوال بپرسد؟

شاید وظیفه ی ما دانشجویان باید این باشد که این «دغدغه مندی» را به بقیه همکلاسی هایمان هم برسانیم و و همکلاسی های دغدغه مند، مطالعه ی بیشتری می کنند و سوال هایی عمیق تری در ذهنشان شکل می گیرد و این سوال ها اساتید را به مطالعه بیشتر و تولید علم وا می دارد و این امر سبب رشد می شود.

دور به نظر می رسد؟

باور کنید این قدر ها هم دور نیست...

در جست و جوی زمان از دست رفته

زمان را همیشه یکی از بزرگترین معجزات خدا می دانم و معجزه ها همان قدر که می توانند بنده ای را به سعادت برسانند، حساب کشی را هم سخت تر می کنند.

شاید مصریانی که جدال موسی(ع) و ساحران را ندیده باشند را خدا ببخشد اما آن هایی که بعد از واقعه هم ایمان نیاوردند باید سخت حساب پس بدهند. حساب همه ی معجزات این گونه است و زمان نیز از این قاعده مستثنا نیست.

تا وقتی که فهمی از زمان و گذر عمر نداری ، شاید بشود به خساب استضعاف فکری گذاشنت. به کسی که همه ی دغدغه اش فلان فیلم و سریال است و پی پست جدید گذاشتن توی گروه های واتس آپ! خب شاید خیلی حرجی نباشد. اما کسی که ارزش زمان را فهمیده، کسی که می داند اباطیل دنیا ارزش وقت گذاشتن ندارد و هدف خلقت حتما چیز بالاتری است قطعا سخت تر می گیرند و از ثانیه به ثانیه عمرشان سوال می کنند.

حقیقتش این است که از این سوال و جواب می ترسم. از این همه کتاب نخوانده. از این کارهای روی زمین مانده. از این که بعد ها حتما حسرت این زمان از دست رفته را می خورم و در جست و جویش خواهم بود...

هر بار که نیتِ شروع می کنم ، انگار همه ی جنود شیطان جمع می شوند تا آدمی را منصرف کنند از انجام وظیفه ای که روی گرده اش حسابی سنگینی می کند...

و آمالی مصروفه الیک

من یک تئوری غیرقابل اثبات دارم. یک تئوری که غیر قابل اثبات بودنش با دو دو تا چهارتای ریاضی هیچ از اعتقاد من بهش کم نمی کند. آن هم این که خدا بنده اش را به هر چه بخواهد می رساند. کافی است فقط یک چیزی را بخواهی. کرامت خدا بیش از این حرف هاست که تو را به خواسته ات نرساند. مگر این که این خواسته را از غیر او داشته باشی و یا اینکه خودت هم باور نداشته باشی که خدا می تواند این خواسته را برآورده کند.

حالا این حرف را می زنم که چند ساعت تا پروازم مانده. که به یکی از آرزوهایم برسم. به اینکه یک سفر شبِ جمعه ای کربلا باشم. بروم و بیایم. حالا که -مثل همیشه- خدا را همین نزدیکی، جایی نزدیک تر از رگ گردن ، حس می کنم.

پیراهن مشکی دوست داشتنی من

فکر کنم از بعدِ فاطمیه سال 90 بود که شد لباس مشکی همیشگیِ من. بعد از اینکه لباس مشکیِ قبلی – که آن را هم خیلی دوستش داشتم- پاره شد و با همه ی هنرنمایی های خیاطانه ی مامان مثل روز اولش نشد .

این یکی لباسم را هم مثل بقیه ی لباس ها مامان خریده بود. از سفر کربلای دو نفره ی خودشان که با بابا داشتند. حقیقتش حافظه ام اینقدر ها خوب نیست که یادم بماند تاریخ سفرشان کِی بود، اما فکر کنم اولین سفری بود که مامان راضی شده بود بدون بچه هایش برود. بعدها البته نرم تر شد و چند تایی سفر مجردی با بابا رفت و ما را قال گذاشت.

اولین بار اردیبهشت 91 بود که پوشیدمش. توی مدینه بودیم و فاطمیه ی دوم. روز شهادت با همین لباس مشکی از بقیع بیرونم انداختند –به جرم مشکی پوشی- حالا که فکر می کنم شاید هم همان لباسِ پاره ی وصله شده را پوشیده بودم. باید عکس هایش را نگاه کنم. اما چیزی که مطمئنم این است که از همان وقت ها این لباس مشکی شد لباس مشکیِ همیشگی من.

همیشه جای خاص خودش را داشت. کنار شالِ عزای «امیری حسین...» آویزانش می کردم ، شلوار سیاهی – که آن هم روزهای آخرش را می گذراند- را می گذاشتم کنارش و چشم انتظار ِ روضه ای بودم تا تنش کنم.

توی این دو سال و نیمی که از پوشیدنش می گذشت، انصافا مردی کرد. دهه های محرم تاب می آرود، روضه های فاطمیه تاب می آورد اما آب شدنش را خودم به چشم می دیدم. به چشم دیدم که بعدِ اربعین 92 که تمام سفر تنم بود لاغر تر شده بود. نازک تر شده بود. دل­شکسته تر شده بود.

امسال توی محرم حس می کردم دارد آبروداری می کند. حس می کردم هر آن است که پاره شود. که کم بیاورد و دیگر نشانِ ماتمم نباشد اما ماند. ماند و دلخوشم کرد به فاطمیه. به محرم سال بعد. تویِ سفر اربعین امسال هم خیلی هوایش را داشتم. سعی کردم از گل نازک تر بهش نگویم تا مبادا چینی نازک تنهاییش ترک بردارد. اما می دیدمش شکسته تر شده. روضه ها رویش اثر کرده بود. پیر شده بود. اما با همه ی پیری تا ته سفر دوام آورد.

خوشحال شده بودم که امسال دارمش. گفتم لباسی که پنجاه و چند روز دوام آورده، چند روز آخر صفر را هم دوام می آورد و سال بعد باز با یادِ روضه هایی که شنیده دلم را آتش می زند.

امام رئوف که با پای پیاده من را به سوی خودش کشید، دیدم که دلِ لباس بی نوا هم رفت. یادم افتاد مشهد ندیده. لباسی که همه جا رفته بود. ار بقیعِ روز شهادت تا کربلای اربعین، نامردی بود مشهدِ 28 صفر را نبیند.

پوشیدمش و راه افتادم. اما لباسِ مشکی دوست داشتنی من خودداری یادش رفته بود. وسطِ راهِ رسیدن به حریمِ امنِ رضا(ع) پاره شد.

باورم نمی شد لباسی که این همه سختی کشیده باشد، این همه راه را آمده باشد، اینجا، وسطِ راه ، دل از دست بدهد و پاره شود.

می گویند نهایتِ طلبِ عاشق، وصال است. حیف بود به وصال نمی رسید. هر چند وسطِ راه کنج کیفم جا خوش کرده بود – برای حرف های مسخره ای از بابِ زشت بودن لباس پاره پوشیدن- اما دور از جوانمردی بود همینجور رهایش کنم.

روز شهادت، برای آخرین بار پوشیدمش. تا حرم بردمش و بعد یک جایی که کسی نبیند، خیلی محترمانه درش آوردم. بوسیدمش و گرفتم توی مشتم.حق این بود جایی جا خوش کند که همه ی این سال ها به شوقش خودداری کرده بود.روی ضریح. کنار خیل پارچه ها ، لباس ها و شال هایی که امام رضایی شده بودند....

من زنده ام هنوز و غزل فکر می کنم...

همیشه ی همیشه که نه، اما چند سالی هست که خوره افتاده به جانم که شاعر باشم. از اول راهنمایی، یا شاید قبل ترش شروع شد. گه گاه پدرم شعر می گفت - که این روزها آن را هم نمی گوید- یا از شعر گفتن هایش چیزکی می گفت. (حالا نه اینکه شاعر باشد و چند ده جلد دیوان چاپ نشده توی خانه داشته باشیم، نه! شاید سر هم اندازه انگشتان دست غزل گفته باشد، آن هم تویِ رایج ترین قالب که اسمش را یادم رفته.) به هر حال بابا بود که «ویر» شعر گفتن را انداخت توی وجودم و از همان بچگی -لابد برای اینکه ثابت کنم جا پای پدر می گذارم- دنبال شعر گفتن بودم. اما خب بی هیچ اشاره ای روشن است که اصلا نتیجه ای نداشت که بخواهد قابل ذکر باشد یا نه.

گذشت و گذشت و کم کم که خودکار را به جای شعر گفتن برای نوشتن دست گرفتم، آن قدر رویا پرداز و آرمان گرا و جاه طلب بودم که همه چیز را توی نوشتن ببینم و والسلام! چسبیدم به نوشتن و شر و شور شعر و شاعری هم از سرم افتاد. حس می کردم همه ی حرف ها را می شود با «قصه» گفت و شعر اساسا صنعت بیخودی است که یک سری بیکار تنبل که حال و حوصله ی نوشتن نداشند اختراعش کرده اند!

از آن جایی که در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد دوباره توی یکی دو سال گذشته - شاید با تنبل تر شدن خودم توی نوشتن- فهمیدم که شعر چقدر چیز خوبی می تواند باشد. برای وقت هایی که یک احساس قلنبه داری و باید یک جا آوارش کنی و نمی توانی!

چند وقتی زور زدم بلکه این چشمه بجوشد و از تراوشاتش جماعتی را مستفیض کنیم. نشد. بعد گفتم یک بار هم که شده توی عمرم کار را اصولی پیش ببرم. سر همین دست به دامن کتابی که خواهرم برای «وزن و عروض» کنکورش خریده بود - و انصافا هم کتاب خوبی بود- شدم. کمی خواندم و چیزکی هم فهمیدم، اما خب باز هم چیزی نجوشید و برای نخواندن کتاب استدلال کردم که:« اصلا نباس اینجوری شعر گفت. شعر بابد بجوشه نه اینکه به زور تو قالب فعل و فاعل و مفاعیل بریزی».

خوب برایم روشن که شد و دیدم آدم شعر گفتن نیستم. باز برگشتم سر خانه ی اول که «شاعری صنعت مزخرفی است که...» و ترجیح دادم به جای شعر همان گه گاه چیزکی بنویسم و بگردم دنبال شاعرهایی که حرف هایم را قبل تر زده اند. اما باز کلی حس قورت داده شده توی گلو ماند. که نه مجال نوشتن پیدا می کنند ، نه می شود نوشتشان و نه حتا اگر بنویسی، به اندازه ی یک جرعه شعر دنیایی را سیراب می کنند...

بی عنوانی

بعضی داغ ها سنگین اند. دل را خوب دوب می کنند و می سوزانند. حکایت اشک و آه نیست. فقط حس می کنی یک چیز داغی از زیر قفسه سینه ات شره می کشد پایین و همه ی وجودت را فرا می گیرد.

مهم نیست بشناسی اش. مهم نیست حتا دیده باشی اش. اصلا دل به این حرف ها کاری ندارد. تو گویی اول بار است که حتا اسمش را می شنوی. اما فرو می ریزی. در خودت فرو می ریزی و می شکنی.

انگار که دل ها زبان هم را خوب می فهمند. همین که دلت حس کند زبان مشترکی داشته با کسی که هم سن و سال توست و حالا دیگر نیست دلتنگش می شود ، آن قدر که از رفتنش ، از پر کشیدنش ، از تراژدی زندگی زیبایش و... آهِ عمیقی می سازد و تو را در خودش غرق می کند...


همین چند لحظه پیش که خبر شهادت «جهاد مغنیه» پسر «عماد» را خواندم ، همین حس گنگِ تلخ و شیرین را داشتم.حسی که شاید زمان بتواند توصیفش کند.

آرامش در بیکرانگی

اصلا انگار تشویش قبل از سفر با من عجین شده. همین قم- تهران های آخر هفته هم بعدِ پنج سال هنوز عادی نشده و از سه شنبه شب دلم «یک چوری» است و حال و حوصله ندارم تا وقتی که حرکت می کنم. بیشترین کلاس های تاریخ دانشجویی ام را هم فکر کنم توی همین چهارشنبه ها غیبت و تاخیر دارم. حال و حوصله ی کلاس رفتن نداشتم. دلم سکونی را می خواست که سفر قاتلش بود.

هر چه مقیاس سفر بزرگتر این حس عجیب و غریب بیشتر می شد. کارهایی که روی هم تلنبار شده، استرسی که ناشی از روی زمین ماندنشان داری و دستِ آخر یک حس مزخرف که به یک کلمه منتهی می شد:«بی خیال!»

اما همیشه خود سفر آرامشِ محض بوده. یک استراحت ذهنی بی نظیر. و بعد از بازگشت همه ی کارها به طرزی باورنکردنی پیش رفته و حل شده.

حالا اما با خودم توی مشهد - که لنگر آرامش آسمان و زمین است- آن قدر کار انجام نشده آورده ام که آرامش سفرهایم را دارم با دست خودم به هم می ریزم. کنار صفحه ی دسکتاپ لیست بلند بالایی از کارهایم نوشته شده و هر چقدر که نگاهش می کنم انگار قصد تمام شدن ندارد.

فقط خدا را شکر، خدا را شکر که در جوار حضرت سلطان ، تا پا توی حرم می گذاری تنها چیزی که می ماند صدای تیک تاک دلدادگی است.صدای دلنشین عشق است...

Instagram