بعضی داغ ها سنگین اند. دل را خوب دوب می کنند و می سوزانند. حکایت اشک و آه نیست. فقط حس می کنی یک چیز داغی از زیر قفسه سینه ات شره می کشد پایین و همه ی وجودت را فرا می گیرد.
مهم نیست بشناسی اش. مهم نیست حتا دیده باشی اش. اصلا دل به این حرف ها کاری ندارد. تو گویی اول بار است که حتا اسمش را می شنوی. اما فرو می ریزی. در خودت فرو می ریزی و می شکنی.
انگار که دل ها زبان هم را خوب می فهمند. همین که دلت حس کند زبان مشترکی داشته با کسی که هم سن و سال توست و حالا دیگر نیست دلتنگش می شود ، آن قدر که از رفتنش ، از پر کشیدنش ، از تراژدی زندگی زیبایش و... آهِ عمیقی می سازد و تو را در خودش غرق می کند...
همین چند لحظه پیش که خبر شهادت «جهاد مغنیه» پسر «عماد» را خواندم ، همین حس گنگِ تلخ و شیرین را داشتم.حسی که شاید زمان بتواند توصیفش کند.