نِوِشت

و اوست که "نِوِشت" تا ما از رویِ آن زندگی کنیم...

و اوست که "نِوِشت" تا ما از رویِ آن زندگی کنیم...

نِوِشت

نوشتن هیچ وقت برای من دوایِ درد و باعث آرامش نیست. که سر آغاز ایجاد دردی نو است. نوشتن تنها یک انتقال است. انتقالِ درد از خود و درون به جامعه. حالا بسته به جایگاه و تعداد مخاطبانت، این درد می تواند به یک جمعیت چند ده میلیونی تسری پیدا کند و یا تنها تعدادی کمتر از انگشتان یک دست با تو شریک شوند.
چه خوانندگانت سر به فلک بکشد و چه تویِ یک اتاق دو در سه جا بشوند، هیچ کدام وظیفه ای که رویِ دوش یک نویسنده است را کم نمی کند. که نویسنده باید زبانِ گویایِ جامعه ی خویش باشد.

مطالب پربحث‌تر

من زنده ام هنوز و غزل فکر می کنم...

همیشه ی همیشه که نه، اما چند سالی هست که خوره افتاده به جانم که شاعر باشم. از اول راهنمایی، یا شاید قبل ترش شروع شد. گه گاه پدرم شعر می گفت - که این روزها آن را هم نمی گوید- یا از شعر گفتن هایش چیزکی می گفت. (حالا نه اینکه شاعر باشد و چند ده جلد دیوان چاپ نشده توی خانه داشته باشیم، نه! شاید سر هم اندازه انگشتان دست غزل گفته باشد، آن هم تویِ رایج ترین قالب که اسمش را یادم رفته.) به هر حال بابا بود که «ویر» شعر گفتن را انداخت توی وجودم و از همان بچگی -لابد برای اینکه ثابت کنم جا پای پدر می گذارم- دنبال شعر گفتن بودم. اما خب بی هیچ اشاره ای روشن است که اصلا نتیجه ای نداشت که بخواهد قابل ذکر باشد یا نه.

گذشت و گذشت و کم کم که خودکار را به جای شعر گفتن برای نوشتن دست گرفتم، آن قدر رویا پرداز و آرمان گرا و جاه طلب بودم که همه چیز را توی نوشتن ببینم و والسلام! چسبیدم به نوشتن و شر و شور شعر و شاعری هم از سرم افتاد. حس می کردم همه ی حرف ها را می شود با «قصه» گفت و شعر اساسا صنعت بیخودی است که یک سری بیکار تنبل که حال و حوصله ی نوشتن نداشند اختراعش کرده اند!

از آن جایی که در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد دوباره توی یکی دو سال گذشته - شاید با تنبل تر شدن خودم توی نوشتن- فهمیدم که شعر چقدر چیز خوبی می تواند باشد. برای وقت هایی که یک احساس قلنبه داری و باید یک جا آوارش کنی و نمی توانی!

چند وقتی زور زدم بلکه این چشمه بجوشد و از تراوشاتش جماعتی را مستفیض کنیم. نشد. بعد گفتم یک بار هم که شده توی عمرم کار را اصولی پیش ببرم. سر همین دست به دامن کتابی که خواهرم برای «وزن و عروض» کنکورش خریده بود - و انصافا هم کتاب خوبی بود- شدم. کمی خواندم و چیزکی هم فهمیدم، اما خب باز هم چیزی نجوشید و برای نخواندن کتاب استدلال کردم که:« اصلا نباس اینجوری شعر گفت. شعر بابد بجوشه نه اینکه به زور تو قالب فعل و فاعل و مفاعیل بریزی».

خوب برایم روشن که شد و دیدم آدم شعر گفتن نیستم. باز برگشتم سر خانه ی اول که «شاعری صنعت مزخرفی است که...» و ترجیح دادم به جای شعر همان گه گاه چیزکی بنویسم و بگردم دنبال شاعرهایی که حرف هایم را قبل تر زده اند. اما باز کلی حس قورت داده شده توی گلو ماند. که نه مجال نوشتن پیدا می کنند ، نه می شود نوشتشان و نه حتا اگر بنویسی، به اندازه ی یک جرعه شعر دنیایی را سیراب می کنند...

  • محمد حیدری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Instagram